خدایم بزرگ شده ای

 

خدایم چقدر بزرگ شده ای، دیگر میان مشتم جا نمی شوی. بچه که بودم دستم راحت به تو می رسید. اجازه ای، اُذنی، اذانی نداشت حرف زدن با تو! به زبان خودم می فهمیدی حرفهایم را. آنقدر ها معروف نبودی که با دم زدن از تو، زیر دست و پای قدرتشان مردم را تلف کنند و با نامت بی گناه دار بزنند. آن روزها سبز بودی و سبز بودنت گناه نبود انگار.


اما حالا همه چیز فرق کرده. هزاران آیت روی زمین داری که نشان از همه چیز دارند الا تو. یادم هست شانه به شانه همه حیاط را می دویدیم اما حالا دستم نمی رسد به دامنت چه برسد به گردنت. حالا تو تا آسمان کشیده شده ای و من خودم را به زور روی زمینت می کشم. سخت شده ای، بزرگ شده ای.

بچه که بودم حتی نسرین عکست را لای کتاب فارسی اش داشت. اما آن یکشنبه ای که خانم معلم عکست را پاره کرده و گفت: "استغفرا.. خدا که عکس ندارد. احمق"

 و تو را از تمام برگهای کتاب نسرین گرفت. برای من و تمام بچه های کلاس بزرگ شدی، انگار کلاس پنجمی باشی، یا نه انگار خانم معلم باشی. من زنگ آخر تو را برای نسرین از زیر نیکمت های کلاس جمع کردم.
۹ ساله شدم تو خیلی بزرگتر شده بودی شاید صد ساله شاید بیشتر. گفتند: فقط عربی بگو، یعنی هرچه را از قبل به فارسی گفته بودم نشنیدی؛ نفهمیدی؟ گفتند: چادرت کو؟ وضو داری؟غسل گرفته ای؟ نجس که نیستی؟

باید صبر کنی اذان را بگویند، صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا به ترتیب بخوانی حمد، سوره، رکوع، سجود همه را در چارچوب قوانین. یادم هست آن روزی که قنوت را از بر نبودم تمام زنگ آخر را بیرون از کلاس منتظر ماندم  اما تو برای دلجویی ام نیامدی. بزرگ شده بودی و دیگر خیالت میان کوچکی ذهنم نمی گنجید.

دیگر مشتت توی دستم جا نمی شود، بیشتر از گنجایشم می ریزی میان دستهاسیم بودنت را، از لابه لای انگشتهایم هرز می روی.
این روزها من برایت قنوت می بندم. سجده می روم و به خاک می افتم و عربی حرف می زنم روان! حتی قنوت را هم بلدم. اما باز هم دلتنگت می شوم. دلتنگ فرو رفتن در آغوشت، نه در افکارم هنگام حمد و سوره خواندن هایم.
می گویند: "کفر می گویی" اما خدایم. من فقط دلتنگم برای آنچه خودت گفته بودی، از رگ گردن نزدیکتر به من.

نظرات 7 + ارسال نظر
گرگی پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:53 ب.ظ http://hadishahr.blogsky.com/

خیلی معرکه بود! دم قلمت گرم.

دم حوصلتون گرم!

محمدرضا پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ http://fire-fighter.blogsky.com

خوش اومدی!!
من اون یکی وبتو لینک کرده بودم...پاکش کنم؟!

این رو هم لینک میکنم!

ممنونم !
اولین نفری هستی که اومدنم رو به اینجا تبریک میگی!
آره پاکش کن!
دیدی واگیر داشت؟!

بهاره پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:24 ب.ظ http://www.pashe-koori.blogsky.com

مبارک وبلاگ جدید.من که مدتهاست با خدا کاری ندارم.فقط مثه یه آدم آهنی نماز میخونم و روزه میگیرم...
لینک شدی.

تو آدم آهنی خوبی میشی. ادامه بده....

دیازپام پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ب.ظ http://diazepam.blogsky.com/

الان پیله صدات کنم یا لوت؟! آخه من چی صدا کنم تورو؟!
اون ۱۰ رو از جولوی لینکم ورداری یه دنیا ممنون می شم. راستش من فقط بعضی وبلاگ های مینیمال رو لینک می کنم و اصلا انتظاری ندارم کسانیکه لینکم کردن لینکم کنن همونطوری که بیشتر لینک هام لینکم نکردن.
یاد زمانی افتادم که سر زنگ نقاشی (فکر می کنم اول ابتدایی بودم) خدا را کشیدم. بالاتر از خورشید. ولی خیلی زشت بود چون هیچ ذهنیتی از خدا نداشتم. یه چیزی مثل خورشید بود. به معلمم نشون دادم. گفت این چیه؟ گفتم خدا. اون برگه رو از دفترم کند و گفت خدا رو که نقاشی نمی کنن. فقط گفت یه نقاشی دیگه بکش...

شما دردت مینمال نیست داداش. اون زمان که مینمال می نوشتم
چند دفعه آدرسم رو گذاشتم واست. یه بارم نخوندی شاید!
ما خیلی وقته شما رو می خونیم. چون دوست داریم.
شاید خوش سلیقه ام شایدم بد سلیقه خودت دیگه بهتر می دونی!
با سبکت حال می کنم. به همه هم آدرست رو دادم . گفتم :عجب دیازپامیه!
از این تبادل لینک کردنهاهم خوشم نمی آد.
هرکی رو بخونم واسه سهولت ارتباط لینکش می کنم!
غرض دیگه ندارم.

siamak جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ب.ظ

ziba bod

thank's

مهیار یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:12 ب.ظ http://1parazit.wordpress.com

روان
زیبا
شاعرانه
در ضمن
اصلا کفر نبود !!

ممنونم همسایه بغلی پیشین!
الان چند کوچه فاصله داریم؟!؟

یوسف پنج‌شنبه 6 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ق.ظ http://hands.persianblog.ir/

از لابه لای انگشتهایم هرز می روی.

یادداشتت حسابی بهم حال داد. بخصوص این جمله که معرکه است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد