خدایا بگو
وقتی
باران تهمت هایشان شدت می گرفت
چرا
دستهای بی کسی من
خالی از چترِ بودنِ تو بود؟
چرا تبعیدم کردی؟ گفته بودمت زمین را تاب نمی آورم. گفته بودمت دق می کنم... دیوانه می شوم گفت بودمت! و خودت خوب می دانستی!
یادم هست گفتی باید بروی. گفتم: به کجا؟ گًَفتی همین نزدیکیِ! زمین را می گویم. گفتم: تا به کی؟ گفتی: چندان طولانی نیست. گفتمت: چرا؟؟
نگاهم کردی و لبخند زدی. یادم آمد نباید می پرسیدم چرا! پرسشم بی پ اسخ ماند و فرشته ها مرا آماده رفتن کردند.
باورم نمیشد جدایی ام را. منتظر بودم که بگویی برگرد. اما ناباورانه از تو دور میشدم. طاقتم طاق شد فریاد کشیدم آخر برای چه؟ من چه کرده ام؟ خانه ام اینجاست. آواره ام مخواه. مگر قدر بودنت را ندانسته ام؟ از تو جز تو چیز دیگری خواسته ام؟ گندمی نخوردم. سیبی نخواستم. من که حوا نبودم؟؟
هنوز حرفهایم تمام نشده بود که سفرم آغاز شد. بلندتر فریاد کشیدم: دلتنگت میشوم. تاب نمی آورم. به زمین نرسیده خواهم مُرد. فرشته ها گفتند: آرام باش. در کوله بارت اشک گذاشتیم. دلگیر شدم. آخر آنقدر از تو دور شده بودم که باید پاسخم را از فرشته ها می گرفتم.
پایم که به زمین رسید... نمیدانم شنیدی یا نه که اولین بغضم را گریستم... فرشتهها دیگر نمیشنوند... بالهایم را میان راه گم کردم...من آن نبودم که بودم! امروز هرگاه کسی میپرسد کیستی... تنها پاسخم: نمیدانم است
نمیدانم. این آوارهی تبعید شده را چه بنامم؟؟
حال قرنهاست که آواره ی زمینم. با کولهباری لبریز از تنهایی... هرچه میروم نمیرسم...نمیدانم این زود برگشتنها چرا اینقدر دیر شده! حال آمده ام بگویمت که اشکهایم برای این همه دلتنگی کافی نبود... گریستن دیگر تهی ام نمیکند.
روی این زمین جای تو عجیب خالی است... کولهام بیش از اندازه سنگین است... میشنوی دیگر نمیخواهم بگریم... میخواهم برگردم!
خدایم چقدر بزرگ شده ای، دیگر میان مشتم جا نمی شوی. بچه که بودم دستم راحت به تو می رسید. اجازه ای، اُذنی، اذانی نداشت حرف زدن با تو! به زبان خودم می فهمیدی حرفهایم را. آنقدر ها معروف نبودی که با دم زدن از تو، زیر دست و پای قدرتشان مردم را تلف کنند و با نامت بی گناه دار بزنند. آن روزها سبز بودی و سبز بودنت گناه نبود انگار.
اما حالا همه چیز فرق کرده. هزاران آیت روی زمین داری که نشان از همه چیز دارند الا تو. یادم هست شانه به شانه همه حیاط را می دویدیم اما حالا دستم نمی رسد به دامنت چه برسد به گردنت. حالا تو تا آسمان کشیده شده ای و من خودم را به زور روی زمینت می کشم. سخت شده ای، بزرگ شده ای.
بچه که بودم حتی نسرین عکست را لای کتاب فارسی اش داشت. اما آن یکشنبه ای که خانم معلم عکست را پاره کرده و گفت: "استغفرا.. خدا که عکس ندارد. احمق"
و تو را از تمام برگهای کتاب نسرین گرفت. برای من و تمام بچه های کلاس بزرگ شدی، انگار کلاس پنجمی باشی، یا نه انگار خانم معلم باشی. من زنگ آخر تو را برای نسرین از زیر نیکمت های کلاس جمع کردم.
۹ ساله شدم تو خیلی بزرگتر شده بودی شاید صد ساله شاید بیشتر. گفتند: فقط عربی بگو، یعنی هرچه را از قبل به فارسی گفته بودم نشنیدی؛ نفهمیدی؟ گفتند: چادرت کو؟ وضو داری؟غسل گرفته ای؟ نجس که نیستی؟
باید صبر کنی اذان را بگویند، صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا به ترتیب بخوانی حمد، سوره، رکوع، سجود همه را در چارچوب قوانین. یادم هست آن روزی که قنوت را از بر نبودم تمام زنگ آخر را بیرون از کلاس منتظر ماندم اما تو برای دلجویی ام نیامدی. بزرگ شده بودی و دیگر خیالت میان کوچکی ذهنم نمی گنجید.
دیگر مشتت توی دستم جا نمی شود، بیشتر از گنجایشم می ریزی میان دستهاسیم بودنت را، از لابه لای انگشتهایم هرز می روی.
این روزها من برایت قنوت می بندم. سجده می روم و به خاک می افتم و عربی حرف می زنم روان! حتی قنوت را هم بلدم. اما باز هم دلتنگت می شوم. دلتنگ فرو رفتن در آغوشت، نه در افکارم هنگام حمد و سوره خواندن هایم.
می گویند: "کفر می گویی" اما خدایم. من فقط دلتنگم برای آنچه خودت گفته بودی، از رگ گردن نزدیکتر به من.