-
نقطه
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1392 23:31
اینجا زندگی عادیست روزها طبق ساعت دیواری، دقیق و منظم ثانیه ها شمرده شمرده طی می شوند تا به شب برسند نه ثانیه ای بسیار طولانیست نه ساعتی بسیار کوتاه اینجا همه چیز عادیست اتفاقی از دست روزگار نمی افتد اینجا آخر دنیاست.
-
ناتمام
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 23:26
غزلی ساخته ام هم وزن نگاهت که مزمونش را گم کرده است در عمقش مصرعهایش همه به مردمکهای چشم تو ختم می شوند و در هیچ بیتیش تو به من چشم نمی دوزی. بی اجازه گوشه ی چشمانت می نشینم اشکهایم را برایت ردیف می کنم سبکتر می شوم از شاخه ی مژه هایت بالا میروم روی قله نگاهت می ایستم از زمین کنده ام در اوج میترسم از ارتفاعش مبادا با...
-
بهمنی بسی کوتاه
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 11:35
میدانم مرا به خاطرت نمی سپاری جنازه ام را دفن نمی کنی برایم مقبره ای نمی سازی خاکسترم را به دریا نمی ریزی حتی به سوگم نمی نشینی نه تو به یاد نمی اوری مرا گلایه ای نیست اگر پا به پای درد های نگفته ات سوختم سوختم اما باز هم زمستان میشد اگر دستت یخ میکرد برای منی که دنیا میان انگشتهای تو خلاصه می شد. نه بیاد نمی اوری حتی...
-
کسالت#
شنبه 10 دیماه سال 1390 02:13
خسته ام بسکه کوتاه نفس کشیدم این آه های بلند را و نمردم و نمردم بسکه گفتم و نفهیدی بسکه فهمیدم و نگفتی. و ندانستی این 32 حرف الفبا به چه کارت میآید؟ کسلم حتی از شنیدن اینکه میآیی می آیی که بمانی که بگویی دوستم داری پای رفتنم نیست نای مردن ندارم نفرین به عقربه های تنبل این ساعت چه ارام میروند و مرا از فکر تو بیرون...
-
فاصله فقط یه سنگه
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 03:06
می شینم روبروت خیلی دیر شده واسه گفتن "دوستت دارم" اما میگم و تو هیچی نمی گی. درد و دل می کنم ،هیچی نمی گی. گلایه می کنم، غر می زنم، هیچی نمیگی داد می زنم، مشت می کوبم،اما بازم هیچی نمیگی و بعد منم دیگه هیچی نمیگم زل می زنم به اسم حکاکی شدت روی سنگ به جای فرضیِ چشمات،به نوشته های تکراری و بعد سرم رو می ذارم...
-
مینی #1
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 00:53
چینی نازک تنهایی من فدای سرت بیا!
-
گمت کرده ام
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 03:29
خدایا بگو وقتی باران تهمت هایشان شدت می گرفت چرا دستهای بی کسی من خالی از چترِ بودنِ تو بود؟
-
کی روز قدس می شود برای فلسطین ما؟؟
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 06:03
خواهر فلسطینی من! هر سال خیابانهای شهر ما، فریاد می کشند و تقاص می خواهند برای ظلمی که به تو روا شد و ظالمان را به شعار مرگ بادا می بندند و مدام رسانه های ما تمام جنایاتی که در حقتان روا می شود را مو به مو گزارش می دهند. بی خانمانی تان، کشته شدن مردان، زنان و کودکانتان را، همه جهان می دانند که کجا در کدام خیابانتان...
-
گنگی واژه ها
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 02:33
برای بیان احساسم به تو تمام روز ذهنم به دنبال واژه ها دوید و شب وقتی از خستگی جان داد تنها یک دوستت دارم خالی میان انگشتهایش له شده بود.
-
عشق دست دوزه م
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 02:37
انگار بچه شده باشم به عروسک دختر همسایه حسودیم شده. همیشه این جور موقع ها واسه اینکه غصه نخورم می رفتم سراغ آشغال پارچه های کمد خیاطی مامان. می نشستم و واسه خودم عروسک می دوختم. هیچ وقت به قشنگی عروسک دختر همسایه نمی شده نه گریه میکرد و نه می خندید،حتی چشاشم باز و بسته نمی شد. اما اونقدر سوزن به انگشتم می رفت که با...
-
وبلاگ نویسان روزتان مبارک.
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 15:22
پنج وبلاگ منتخب از دیدگاه من: پارازیت های یک ذهن : گاهی دهانت باز می امدند از اعجازی که با قلمش میکند و میانه ی پستهای طولیش آب دهانم راه می افتد باور نمی کنم این همان حروف الفبا باشد و دلم می خواهد چشم بزنم قلمش را. کوریون : "پژواک می شوی در من ، ناچار می کنی که بر توده سنگی ، فریاد کرده باشم" قلاچ: همه...
-
برگ چهارم
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 19:35
زمین من از تو آبستن دردی هستم که هیچ گاه موعد زایمانش نمی رسد.
-
برگ سوم
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 17:02
در دستهای تو قحطی آرامش است می دانم، تو بازهم بر دلشوره های من نمک می پاشی.
-
به مناسبت ماه رمضان خدای مضاعف در دست بررسی
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 22:02
خدایش سخت می گیری، اوضاع فرقی نکرده. خوب نگاه کنی می بینی این همون آقاست با زر مضاعف اینجا همون ایرانه با خفقان مضاعف همون خیابوناست البته با درگیریهای مضاعف ما همون مردمیم با خس و خاشاک مضاعف کسی اعتراضی نداره، این همون پیاده رو هاست با عابران مضاعف ببین دنیای مجازیمون هم دست نخورده مث قبله منتها با فیلتر های مضاعف...
-
و من حاصل معادله ای صفر شده ام!
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 23:25
آدمها سه دستهاند و بودنشان در کنار یکدیگر حاصل ضربشان است. دستهی اول صفرند، دستهی دوم یکند و دستهی سوم بیش از یکند... تو بیش از یکی و من... و من حاصل معادلهای صفر شدهام... ضربهای دست من با تو همه حاصلشان بی منطق و با منطق صفر میشود... فردا فصل شکفتن است. تا دیر نشده از باغچه کوچک دلم برو اینجا ریشه هایت خفه...
-
برگ دوم
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 01:40
هوس دریای نگاهت هوای چشمانم را شرجی می کند.
-
بشر چقدر به درمان عشق درمانده است
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 02:47
کاش می دانستم با کدام افسوس می شود قلاده ای که "حال" به گردنم انداخته را بازکنم و برگردم به "گذشته" و بو بکشم ردپای خاطراتت را. شروع کنم از آنجایی که آیه های جدایی بر دستهای من و تو نازل شد، و زمین را برعکس بچرخانم به عقب، آنقدر بچرخانم که خدا سرگیجه اش بگیرد و سرنوشت فراموش کند تا کجای زمان آمده...
-
برگ نخست!
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 03:13
بلندتر هجایم کن تا لحن صدایت گم نشود در سکوت چند ساله ی من دستم را محکمتر بگیر تا باور کنم دوباره خیال آمدنت را نوازشم نکن که لانه ی عنکبوتهایم ویران میشود. توهم عمیق من! آرامتر بخند می ترسم تمام شوی.
-
خاک کفشهای تو نان می شود سر سفره من!
شنبه 30 مردادماه سال 1389 04:45
کناره پیاده رو وایساده و با دقت کفشای همه رو نگاه میکنه. با خودش میگه: چقدر کتونی زیاده شده، کفشایی که واکس نمی خوان! از صب تا حالا دشت نکردم. به غزل قول دادم حتما براش دفتر مشق بخرم، حالا پول نسخه ی مادر به کنار، شهرام خان دوباره با داد و هوار کرایه اتاقش رو می خواس، شنیدم مادر نماز صبحی سر سجاده می گفت: “ شرم دارم...
-
من که حوا نبودم!
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 03:30
چرا تبعیدم کردی؟ گفته بودمت زمین را تاب نمی آورم. گفته بودمت دق می کنم... دیوانه می شوم گفت بودمت! و خودت خوب می دانستی! یادم هست گفتی باید بروی. گفتم: به کجا؟ گًَفتی همین نزدیکیِ! زمین را می گویم. گفتم: تا به کی؟ گفتی: چندان طولانی نیست. گفتمت: چرا؟؟ نگاهم کردی و لبخند زدی. یادم آمد نباید می پرسیدم چرا! پرسشم بی پ...
-
کوتاه
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 02:56
آورده اند که از نشانه های آخروالزمان این است که همه ممه ها را لولو میبرد و بهشت میرود زیر کارخانه های تولید شیرخشک. -------------- روانشناسان بر این باورند ممحود از ممه مادرش خاطرات تلخی دارد. پ ن: اصطلاحا شیر سوخته شده. --------------- میگم :مادرِ من، وب گردی،نه ول گردی! میگه: دوره و زمانه عوض شده واسه همچی اسم خارجی...
-
کاتر سمیرا بود روی شاهرگ من! چرا؟
شنبه 23 مردادماه سال 1389 00:48
چشم باز کردم. چیزی یادم نمی اومد جز محدود خاطراتی مبهم! یکی به زور پلکم را به سمت بالا کشید و حدود یکی دو دقیقه با چراغ قوه ای کوچک، عمق چشمام را بررسی کرد. -هیچ تلخیِدیده نمی شه! - دخترم اسمت چیه؟ چند سالته؟ می دونی چند روزه اینجایی؟ و خروار خروار سوال آوار کرد روی سرم که دنباله ی هر کدامشان را که می گرفتم به نمی...
-
وسط خاله بازیمان بود که مُردی!
جمعه 22 مردادماه سال 1389 00:36
من بودم و الهام و برادرش محمود. داشتم عروسکم گلاب* را روی پایم می خواباندم. که الهام گفت: چایی ات سرد نشود. و من استکان کوچک چینی که مثلا پر از چای بود را سر کشیدم با یک قند الکی! محمود توی چارچوب در ایستاده بود و خاله بازیمان را تماشا میکرد. الهام گفت: "داداشی چایی می خوری؟" محمود فقط نگاه کرد و یه ترس...
-
خدایم بزرگ شده ای
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 14:31
خدایم چقدر بزرگ شده ای، دیگر میان مشتم جا نمی شوی. بچه که بودم دستم راحت به تو می رسید. اجازه ای، اُذنی، اذانی نداشت حرف زدن با تو! به زبان خودم می فهمیدی حرفهایم را. آنقدر ها معروف نبودی که با دم زدن از تو، زیر دست و پای قدرتشان مردم را تلف کنند و با نامت بی گناه دار بزنند. آن روزها سبز بودی و سبز بودنت گناه نبود...