گمت کرده ام

 

 خدایا بگو

وقتی
باران تهمت هایشان شدت می گرفت
چرا
 دستهای بی کسی من
خالی از چترِ بودنِ تو بود؟

 

 

کی روز قدس می شود برای فلسطین ما؟؟

خواهر فلسطینی من! هر سال خیابانهای شهر ما، فریاد می کشند و تقاص می خواهند برای ظلمی که به تو روا  شد و ظالمان را به شعار مرگ بادا می بندند و مدام رسانه های ما تمام جنایاتی که در حقتان روا می شود را مو به مو گزارش می دهند. بی خانمانی تان، کشته شدن مردان، زنان و کودکانتان را، همه جهان می دانند که کجا در کدام خیابانتان کدام برادرت چطور به شهادت رسید. کدام خواهرت چطور مجروح شد. جواب کدام سنگتان را با گلوله دادند.

اما چه کسی می داند اینجا فلسطین است و هیچ کس از روزهای سیاهی که بر ما گذشت و می گذرد با خبر نیست، هیچ رسانه ای درد ما را تمام نگفت! فریادهایمان خفه شد! ما اینجا شمار تمام شهیدانتان یک به یک داریم، اما شمار عزیزانی که از دست داده و می دهیم را هیچ کس ندارد. همین ها که درد شما را جار می زنند. همین هایی هستند که ما را خفه می کنند. همین هایی که از کشته شدن برادران شما عزا دارند، برادران مرا به خون کشیدند. همین هایی که دنبال گرفتن حق شما از باطلند. تمام حق ما را باطل کردند. همین ها... همین ها! به نام دینت خواهر فلسطینی من! کی به تو تجاوز شد! بیگانه بود آنکه خانه ات را خراب کرد. نامسلمان بود، کسی که برادرت را کشت. هیچ کس به شهیدانتان، تهمت بی دینی و بی بندوباری نزد. تو اگر حقت را خواستی به چشم هیچ کس، خس و خاشاک نشدی. بیگانه ها سرزمین تو را غصب کرده اند ، برادرت تو را به گلوله نبست. آری، درد تو دردیست گفتنی. شرم باد بر دردی که ما می کشیم! نمی دانید اینجا آزادی است که غصب شده، ما زخم خورده از خنجر خودی هستیم تو بگو درد مان را به که گلایه بریم؟ کی روز قدس می شود برای فلسطین ما؟

گنگی واژه ها

برای بیان احساسم به تو

تمام روز ذهنم
به دنبال واژه ها دوید  

و شب
وقتی از خستگی جان داد 

تنها یک دوستت دارم خالی
میان انگشتهایش له شده بود. 

 

 

عشق دست دوزه م

انگار بچه شده باشم به عروسک دختر همسایه حسودیم شده.

همیشه این جور موقع ها واسه اینکه غصه نخورم می رفتم سراغ آشغال پارچه های کمد خیاطی مامان.
می نشستم و واسه خودم عروسک می دوختم. هیچ وقت به قشنگی عروسک دختر همسایه نمی شده نه گریه میکرد و نه می خندید،حتی چشاشم باز و بسته نمی شد. اما اونقدر سوزن به انگشتم می رفت که با همه کم و کسری که داشت واسم از عروسک های مغازه ای  دوست داشتنی تر بود.  

  

حکایت عشقم مث همین عروسک دست دوزه،
 شبیه اون چیزی نیست که آرزوش رو داشتی
توی هیچ مغازه ای پیداش نمی کنی
قیمتش رو نمی دونی  

خواستنی میشه فقط چون

 جای سوزاناش روی انگشتهای دلت میمونه.

وبلاگ نویسان روزتان مبارک.

 

پنج وبلاگ منتخب از دیدگاه من:

پارازیت های یک ذهن:
گاهی دهانت باز می امدند از اعجازی که با قلمش میکند و میانه ی پستهای طولیش آب دهانم راه می افتد باور نمی کنم این همان حروف الفبا باشد و دلم می خواهد چشم بزنم  قلمش را.   

کوریون:
"پژواک می شوی در من ، ناچار می کنی که بر توده سنگی ، فریاد کرده باشم" 

قلاچ:
همه چیزش تک است از نام وبلاگش تا سبک نوشتنش!  

دیازپام:
 به خنده هایی تلخ عادتت می دهد و به گریه هایی از سر شادی! 

فیل‌سوف روانی:
از دردهای بلند می نویسد، که آه های من میانشان مقطع می شود. 

 

 

پ ن1: شانزدهم شهریور ماه، نهمین سالروز تولد نخستین وبلاگ فارسی ( وبلاگ سلمان ) خواهد بود که این روز ملّقب است به روز تولد بلاگستان فارسی. به همین مناسبت به عنوان عضو کوچکی از جامعه‌ی عظیم بلاگستان، پیشنهاد می‌کنم که علاوه بر انتشار پست ویژه‌ی روز جهانی وبلاگ، بلاگ‌نویسان فارسی زبان در روز شانزدهم شهریور ماه بصورت منسجم مطالبی را درباره‌ی «وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویسان ایرانی» در وبلاگ‌شان منتشر کنند. ( آدرس منبع) ، روز جهانی وبلاگ  

 پ ن2:چهار روز وقتم را  گرفت این حذف و اضافه ها، بعد از انتخاباتی که حق انتخابمان را به گُه برد

 دیگر حق انتخاب واژه ای ناملموس شده، نمی گنجد!  باور کنید خیلی سخت بود!
شرمنده‌ام از تمامی بلاگرهایی که جای نام وبلاگشان هرچند شایسته در بین این پست خالیست.   

برگ چهارم

زمین
من از تو آبستن دردی هستم
که هیچ گاه موعد زایمانش نمی رسد.

برگ سوم

 

در دستهای تو قحطی آرامش است
می دانم، تو بازهم بر دلشوره های من
نمک می پاشی.

به مناسبت ماه رمضان خدای مضاعف در دست بررسی

 خدایش سخت می گیری، اوضاع فرقی نکرده. 

خوب نگاه کنی می بینی این همون آقاست با زر مضاعف

 اینجا همون ایرانه با خفقان مضاعف
همون خیابوناست البته با درگیریهای مضاعف

ما همون مردمیم با خس و خاشاک مضاعف

کسی اعتراضی نداره، این همون پیاده رو هاست با عابران مضاعف

 ببین دنیای مجازیمون هم دست نخورده مث قبله منتها با فیلتر های مضاعف 

قبرستونم همون قبرستونه البته با مرده های مضاعف

 هنوزم بدحجابیم حتی با مقنعه های مضاعف 

 ما زنده ایم اما با آرزوی مرگ مضاعف

این مضاعفات یه هو به ذهن مبارکشون نرسیده بلکه این اضافات همون صندوقهای رایه با آرای مضاعف  

هرچند خودمون هم اضافی ایم اما باور کنی یا نکنی داریم میریم به سمت جمعیت مضاعف

راستی به مناسبت ماه مبارک رمضان پروژه خدای مضاعف هم در دست بررسیه. 

 

 پ ن: و ما چندین شعبه دیگه هم می زنیم به این میگن وبلاگ مضاعف به دلیل فیلتر مضاعف

و من حاصل معادله ای صفر شده ام!

 

 آدمها سه دسته‌اند و بودنشان در کنار یکدیگر حاصل ضربشان است.
دسته‌ی اول صفرند، دسته‌ی دوم یکند و دسته‌ی سوم بیش از یکند...
تو بیش از یکی و من...

 و من حاصل معادله‌ای صفر شده‌ام...
ضرب‌های دست من با تو همه حاصلشان بی منطق و با منطق صفر می‌شود...
فردا فصل شکفتن است. تا دیر نشده از باغچه کوچک دلم برو
اینجا ریشه هایت خفه میشوند.

 

 

برگ دوم

 

هوس دریای نگاهت
هوای چشمانم را
شرجی می کند.

بشر چقدر به درمان عشق درمانده است

کاش می دانستم با کدام افسوس می شود قلاده ای که "حال" به گردنم انداخته را بازکنم و برگردم به "گذشته"  و بو بکشم  ردپای خاطراتت را.
شروع کنم از آنجایی که آیه های جدایی بر دستهای من و تو نازل شد، و  زمین را برعکس بچرخانم  به عقب، آنقدر بچرخانم که خدا سرگیجه اش بگیرد و سرنوشت فراموش کند تا کجای زمان آمده بود.
برسم به جاییکه من باشم و تو... و یک پیاده رو که از ولع گامهایمان، تمام شب سنگهایش را شسته بود به چشمهای باران.

و آنقدر محکم  گره کنم انگشتهایم را در گرمی دست تو، که ذوب شوند در هم، و هیچ زمانی، زمان رفتن نباشد. و تو به تکرار نفس بریدنها و یکباره نشستنم کف آسفالت خیابان عادت کنی  و دست پایت را گم نکنی و کمک نخواهی از همه.
و هر صبح قرارمان سرجایش باشد میدان ونک و کوچه شانزدهم  را قدم بزنیم و تو بروی و من تنها تمام سراشیبی گاندی را بدوم و با 18 دقیقه تاخیر خودم را برسانم سر میزم.

و تکرار شود آنروز بارانی، وسط تاب بازی، پیاده شوی و از جیبت نشانه ی کلیشه ای یک تعهد را درآوری  و کلیشه ای جلوی تاب زانو بزنی وکلیشه ای تر  بگویی: – با من ازدواج می کنی؟ با شوقی کلیشه ای در چشمهایت و کلیشه  ای لرزیدن دستت از حدس نه گفتن من.

و باز از بریده شدن نفسهایم بی آنکه لای انگشتهایم را بو کشیده باشی طعم توتون سیگار دیشبم را حدس می زنی و  بگویی ماهکم به خاطر من و من بکشم به خاطر تو! به خاطر تمام دردهایی که کشیدم.

 و هی برویم و برگردیم و گمان کنیم تمام نیمکت های دونفره ساعی به قدم زدنمان حسادت می کنند! و آن روز بیاید که من یاد بگیرم دیگر هیچ کدام از بغض هایم را بی یک بغل باریدن روی شانه ات به فردا نسپارم و روبرویت بنشینم و بزرگترین دروغم را  در چشمهایت اعتراف کنم. دروغی که مرا به اینجا کشاند. به دور دست‌ترین نقطه کانونی از نگاه تو.

امروزی چیزی ندارم برای گفتن. جر اینکه تمنا کنم بخششت را چون هنوز زنده ام و متاسف برای  عشقی که از پدربزرگم نیاموختم وقتی مادربزرگ مُرد تنها یک هفته دلتنگی نفسش را بُرید اما من ننگ تمام این سه سال دم و بازدم را به سال چهارم می برم.

برگ نخست!

بلندتر هجایم کن
تا لحن صدایت گم نشود  

در سکوت چند ساله ی من
دستم را محکمتر بگیر
تا باور کنم دوباره خیال آمدنت را


نوازشم نکن که لانه ی عنکبوتهایم ویران میشود.
توهم عمیق من!  آرامتر بخند
می ترسم تمام شوی.