وسط خاله بازیمان بود که مُردی!

من بودم و الهام و برادرش محمود. داشتم عروسکم گلاب* را روی پایم می خواباندم. که الهام گفت: چایی ات سرد نشود.

و من استکان کوچک چینی که مثلا پر از چای بود را سر کشیدم با یک قند الکی! محمود توی چارچوب در ایستاده بود و خاله بازیمان را تماشا میکرد. الهام گفت: "داداشی چایی می خوری؟"  محمود فقط نگاه کرد و یه ترس لعنتی از چشماش ریخت توی دل ما!

از اتاق بیرون رفت و پشت سرش در و قفل کرد.  من و الهام در می زدیم و داد میزدیم: باز کن درو. صدای پای محمود اما از حیاط می آمد.

داشت به درخت انگور طناب می بست الهام گفت: داداشم داره تاب می بنده. گلاب را بپوشون بریم پارک!

 شبیه تاب نبود خیلی بالا بسته بودش  حتی قد خودش هم نمی رسید چه برسد به گلاب . سرش رو میان حلقه ای که با طناب ساخته بود کرد و بشکه کوچک زیر پایش را هل داد عقب. تا سه نشمرده بودم که صورتش سرخ شد. انگار می خواست از تاب به همین زودی پیاده شه! مدام با پاهاش دنبال بشکه می گشت!

دستش رو گرفت به طناب و میل عجیبی داشت به پاره کردنش، اما نمیشد. دست و پا می زد. از چشاش ترس بود که می ریخت کف حیاط.

الهام زد زیر گریه: " داداش اینجوری که تاب نمی خورن!"

کبود شد صورتش. رعشه افتاد به بدنش. انگاری محمود تاب نمی خورد تاب داشت محمود رو می خورد. دیگه با دستش نمی خواست باز کنه طناب رو، ترسش فرش شده بود توی حیاط. خودش اما  ساکت بود. خیره فقط به ما نگاه میکرد خیلی آروم.

انگار تازه یاد گرفته بود چطور با گردنش تاب بخوره!

تا مامان الهام برگشت محمود پشت پنجره با باد تاب می خورد و نمی گذاشت ما تاب بازی کنیم.

 

نظرات 6 + ارسال نظر
SNIPeR جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ق.ظ http://firetux.blogsky.com/

اینقد تایپ کردی خسته نشی!
فقط همین

محمدرضا جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:10 ب.ظ http://fire-fighter.blogsky.com

تو 6 سلگی دیدن این صحنه خیلی سخته خداییش...

چی بگم والا. اگه شما می گین سخته من چی بگم!؟

جیران دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

قبلا خوندم و حرفمو بت زدم عزیزکم.. فقط نمی دونم اون دختر چطور داره هنوز بار اون لحظه رو (و خیلی لحظات دیگه رو که می دونم و می دونی) به دوش می کشه تو این همه سال...
نمی دونم شاید باز خوبه که کنارتیم :) :)

مهم همینه که کنارمی!
مهم اینه که خیلی خوبی!

Morteza سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:48 ب.ظ http://xmx121.wordpress.com

وای خدا!
محمود چند سالش بود؟
چرا اینکارو کرد؟
من که با خوندنش داغون شدم تو چه زجری کشیدی که شاهد این ماجرا بودی.

دنبال یه پسر خوب می گردم چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:45 ب.ظ http://rostamzaei.blogfa.com

سلام
پس سبک نوشته هایتان را عوض کردید


فکر نمیکنم ربطی به حوصله خواندن مطالب داشته باشد...
من اون سبک نوشته ها را به دلیلی که در یاهو برایتان گفتم بیشتر می پسندیدم.
در هر صورت ممنون و موفق باشید

به هر حال مهم اینه که یه زمانی نوشته های من رو دوست داشتین. این باعث افتخار منه!
اما خب به هر حال خوشحال میشم بازم خواننده ای مث شما داشته باشم.

میثم الله‌داد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ق.ظ http://maysam.allahdad.com

به‌طور حتم یک جایی در یک ساعت نفرین شده‌ای، چیزی در آدم منفجر شده است و موجش شیشه‌های پشت چشم را شکسته است. صدایش در گوش پیچیده است و هنوز سوت می‌کشد. ترکش‌هایش ریز و درشت فرو رفته در همه جا. شاید خیلی دور و دیر باشد، ولی این انفجار رخ داده است در گذشته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد