بهمنی بسی کوتاه

میدانم 

مرا به خاطرت نمی سپاری

جنازه ام را دفن نمی کنی

برایم مقبره ای نمی سازی

خاکسترم را به دریا نمی ریزی

حتی به سوگم نمی نشینی

نه تو به یاد نمی اوری مرا

گلایه ای نیست اگر پا به پای درد های نگفته ات سوختم

سوختم اما باز هم زمستان میشد اگر دستت یخ میکرد

برای منی که دنیا میان انگشتهای تو خلاصه می شد.

نه بیاد نمی اوری

حتی نمیدانی چندمین بودم

میان این همه.

 تا خورده ام میان انگشت هایت امشب

له شدم 

و روی خاکستر خودم مچاله.

تو اینجایی 

بالای جنازه ی من

آرام نشسته ای

اندوهی حوالی ات نیست

تمام شدم میان انگشتهای تو


اشکهایت خشک شده

اشکهایم دود شده

سر کشیدی  بودنم را


 بوی لبهایت را میدهم

و این برای همیشه ام کافی بود

هنوز چشم نبستم

که تو فندکت را دوباره بر میداری

نظرات 2 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:15 ب.ظ

قشنگ بود :)

[ بدون نام ] چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:27 ب.ظ

بسیار قشنگ بود ماهک جان...حسرت این تخیل زیبات رو میخورم...بی صبرانه منتظر کارهای جدیدت هستم...با آرزوی دیدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد