کاش می دانستم با کدام افسوس می شود قلاده ای که "حال" به گردنم انداخته را بازکنم و برگردم به "گذشته" و بو بکشم ردپای خاطراتت را.
شروع کنم از آنجایی که آیه های جدایی بر دستهای من و تو نازل شد، و زمین را برعکس بچرخانم به عقب، آنقدر بچرخانم که خدا سرگیجه اش بگیرد و سرنوشت فراموش کند تا کجای زمان آمده بود.
برسم به جاییکه من باشم و تو... و یک پیاده رو که از ولع گامهایمان، تمام شب سنگهایش را شسته بود به چشمهای باران.
و آنقدر محکم گره کنم انگشتهایم را در گرمی دست تو، که ذوب شوند در هم، و هیچ زمانی، زمان رفتن نباشد. و تو به تکرار نفس بریدنها و یکباره نشستنم کف آسفالت خیابان عادت کنی و دست پایت را گم نکنی و کمک نخواهی از همه.
و هر صبح قرارمان سرجایش باشد میدان ونک و کوچه شانزدهم را قدم بزنیم و تو بروی و من تنها تمام سراشیبی گاندی را بدوم و با 18 دقیقه تاخیر خودم را برسانم سر میزم.
و تکرار شود آنروز بارانی، وسط تاب بازی، پیاده شوی و از جیبت نشانه ی کلیشه ای یک تعهد را درآوری و کلیشه ای جلوی تاب زانو بزنی وکلیشه ای تر بگویی: – با من ازدواج می کنی؟ با شوقی کلیشه ای در چشمهایت و کلیشه ای لرزیدن دستت از حدس نه گفتن من.
و باز از بریده شدن نفسهایم بی آنکه لای انگشتهایم را بو کشیده باشی طعم توتون سیگار دیشبم را حدس می زنی و بگویی ماهکم به خاطر من و من بکشم به خاطر تو! به خاطر تمام دردهایی که کشیدم.
و هی برویم و برگردیم و گمان کنیم تمام نیمکت های دونفره ساعی به قدم زدنمان حسادت می کنند! و آن روز بیاید که من یاد بگیرم دیگر هیچ کدام از بغض هایم را بی یک بغل باریدن روی شانه ات به فردا نسپارم و روبرویت بنشینم و بزرگترین دروغم را در چشمهایت اعتراف کنم. دروغی که مرا به اینجا کشاند. به دور دستترین نقطه کانونی از نگاه تو.
امروزی چیزی ندارم برای گفتن. جر اینکه تمنا کنم بخششت را چون هنوز زنده ام و متاسف برای عشقی که از پدربزرگم نیاموختم وقتی مادربزرگ مُرد تنها یک هفته دلتنگی نفسش را بُرید اما من ننگ تمام این سه سال دم و بازدم را به سال چهارم می برم.