انگار بچه شده باشم به عروسک دختر همسایه حسودیم شده.
همیشه این جور موقع ها واسه اینکه غصه نخورم می رفتم سراغ آشغال پارچه های کمد خیاطی مامان.
می نشستم و واسه خودم عروسک می دوختم. هیچ وقت به قشنگی عروسک دختر همسایه نمی شده نه گریه میکرد و نه می خندید،حتی چشاشم باز و بسته نمی شد. اما اونقدر سوزن به انگشتم می رفت که با همه کم و کسری که داشت واسم از عروسک های مغازه ای دوست داشتنی تر بود.
حکایت عشقم مث همین عروسک دست دوزه،
شبیه اون چیزی نیست که آرزوش رو داشتی
توی هیچ مغازه ای پیداش نمی کنی
قیمتش رو نمی دونی
خواستنی میشه فقط چون
جای سوزاناش روی انگشتهای دلت میمونه.