ناتمام

غزلی ساخته ام 

هم وزن نگاهت

که مزمونش را گم کرده است در عمقش

مصرعهایش همه 

به مردمک‌های چشم تو ختم می شوند

و در هیچ بیتیش تو به من چشم نمی دوزی.

بی اجازه 
گوشه ی چشمانت می نشینم

اشکهایم را برایت ردیف می کنم

سبکتر می شوم

از شاخه ی مژه هایت بالا میروم

روی قله نگاهت می ایستم

از زمین کنده ام

در اوج

میترسم از ارتفاعش

مبادا با آخرین اشکی که میریزی

از چشمهای تو بیفتم

ناگزیر چنگ می زنم

به امن ترین نقطه نگاهت 

و تو در ناگهانی ترین لحظه ی شعرم

راه قافیه را با پلک هایت می بندی.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:29 ق.ظ

رفتن تو مثل همان فندک زرد است
برای تمام سیگار هایم کافیست

[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:32 ق.ظ

چرا چیزی نمی نویسی؟خیلی منتظر نوشته های بی من هستم،که ببینم احساست چیه]همش میام و سر میزنم،بنویس خواهشن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد