غزلی ساخته ام
هم وزن نگاهت
که مزمونش را گم کرده است در عمقش
مصرعهایش همه
به مردمکهای چشم تو ختم می شوند
اشکهایم را برایت ردیف می کنم
سبکتر می شوم
از شاخه ی مژه هایت بالا میروم
روی قله نگاهت می ایستم
از زمین کنده ام
در اوج
میترسم از ارتفاعش
مبادا با آخرین اشکی که میریزی
از چشمهای تو بیفتم
ناگزیر چنگ می زنم
به امن ترین نقطه نگاهت
و تو در ناگهانی ترین لحظه ی شعرم
راه قافیه را با پلک هایت می بندی.
رفتن تو مثل همان فندک زرد است
برای تمام سیگار هایم کافیست
چرا چیزی نمی نویسی؟خیلی منتظر نوشته های بی من هستم،که ببینم احساست چیه]همش میام و سر میزنم،بنویس خواهشن...