نقطه

اینجا زندگی عادیست

روزها طبق ساعت دیواری، 

دقیق و منظم

 ثانیه ها شمرده شمرده طی می شوند تا به شب برسند

نه ثانیه ای بسیار طولانیست

نه ساعتی بسیار کوتاه

اینجا همه چیز عادیست

اتفاقی از دست روزگار نمی افتد

اینجا

 آخر دنیاست.

ناتمام

غزلی ساخته ام 

هم وزن نگاهت

که مزمونش را گم کرده است در عمقش

مصرعهایش همه 

به مردمک‌های چشم تو ختم می شوند

و در هیچ بیتیش تو به من چشم نمی دوزی.

بی اجازه 
گوشه ی چشمانت می نشینم

اشکهایم را برایت ردیف می کنم

سبکتر می شوم

از شاخه ی مژه هایت بالا میروم

روی قله نگاهت می ایستم

از زمین کنده ام

در اوج

میترسم از ارتفاعش

مبادا با آخرین اشکی که میریزی

از چشمهای تو بیفتم

ناگزیر چنگ می زنم

به امن ترین نقطه نگاهت 

و تو در ناگهانی ترین لحظه ی شعرم

راه قافیه را با پلک هایت می بندی.

بهمنی بسی کوتاه

میدانم 

مرا به خاطرت نمی سپاری

جنازه ام را دفن نمی کنی

برایم مقبره ای نمی سازی

خاکسترم را به دریا نمی ریزی

حتی به سوگم نمی نشینی

نه تو به یاد نمی اوری مرا

گلایه ای نیست اگر پا به پای درد های نگفته ات سوختم

سوختم اما باز هم زمستان میشد اگر دستت یخ میکرد

برای منی که دنیا میان انگشتهای تو خلاصه می شد.

نه بیاد نمی اوری

حتی نمیدانی چندمین بودم

میان این همه.

 تا خورده ام میان انگشت هایت امشب

له شدم 

و روی خاکستر خودم مچاله.

تو اینجایی 

بالای جنازه ی من

آرام نشسته ای

اندوهی حوالی ات نیست

تمام شدم میان انگشتهای تو


اشکهایت خشک شده

اشکهایم دود شده

سر کشیدی  بودنم را


 بوی لبهایت را میدهم

و این برای همیشه ام کافی بود

هنوز چشم نبستم

که تو فندکت را دوباره بر میداری

کسالت#

خسته ام 

 بسکه کوتاه نفس کشیدم این آه های بلند را  

و نمردم

و نمردم بسکه گفتم و نفهیدی 

بسکه فهمیدم و نگفتی.

و ندانستی این 32 حرف الفبا به چه کارت می‌آید؟

کسلم

حتی از شنیدن اینکه می‌آیی  

می آیی که بمانی 

که بگویی دوستم داری

پای رفتنم نیست 

نای مردن ندارم

 نفرین به عقربه های تنبل این ساعت  

چه ارام میروند و مرا از فکر تو بیرون نمی برند. 

 تلخم 

 هوای تو را ندارم 

مانده ام چرا نفس بکشم ؟

فاصله فقط یه سنگه

می شینم روبروت خیلی دیر شده 

واسه گفتن "دوستت دارم"

اما میگم و تو هیچی نمی گی. 

درد و دل می کنم ،هیچی نمی گی.

گلایه می کنم، غر می زنم، هیچی نمیگی 

داد می زنم، مشت می کوبم،اما بازم هیچی نمیگی 

و بعد منم دیگه هیچی نمیگم 

زل می زنم 

به اسم حکاکی شدت روی سنگ 

به جای فرضیِ چشمات،‌به نوشته های تکراری 

و بعد سرم رو می ذارم رو شونه های سنگ قبرت و زار می زنم.

نه!

فاصله ی من از تو فرسنگها نبود

همیشه یه سنگه 

دیروز دل سنگیه من بود 

امروز سنگ قبر تو.

پ ن: هیچ توضیحی تکمیلی راجع به این نوشته ندارم که بدم. لطفا سوال نفرمایید.

مینی #1

چینی نازک تنهایی من 

فدای سرت 

بیا!

گمت کرده ام

 

 خدایا بگو

وقتی
باران تهمت هایشان شدت می گرفت
چرا
 دستهای بی کسی من
خالی از چترِ بودنِ تو بود؟

 

 

کی روز قدس می شود برای فلسطین ما؟؟

خواهر فلسطینی من! هر سال خیابانهای شهر ما، فریاد می کشند و تقاص می خواهند برای ظلمی که به تو روا  شد و ظالمان را به شعار مرگ بادا می بندند و مدام رسانه های ما تمام جنایاتی که در حقتان روا می شود را مو به مو گزارش می دهند. بی خانمانی تان، کشته شدن مردان، زنان و کودکانتان را، همه جهان می دانند که کجا در کدام خیابانتان کدام برادرت چطور به شهادت رسید. کدام خواهرت چطور مجروح شد. جواب کدام سنگتان را با گلوله دادند.

اما چه کسی می داند اینجا فلسطین است و هیچ کس از روزهای سیاهی که بر ما گذشت و می گذرد با خبر نیست، هیچ رسانه ای درد ما را تمام نگفت! فریادهایمان خفه شد! ما اینجا شمار تمام شهیدانتان یک به یک داریم، اما شمار عزیزانی که از دست داده و می دهیم را هیچ کس ندارد. همین ها که درد شما را جار می زنند. همین هایی هستند که ما را خفه می کنند. همین هایی که از کشته شدن برادران شما عزا دارند، برادران مرا به خون کشیدند. همین هایی که دنبال گرفتن حق شما از باطلند. تمام حق ما را باطل کردند. همین ها... همین ها! به نام دینت خواهر فلسطینی من! کی به تو تجاوز شد! بیگانه بود آنکه خانه ات را خراب کرد. نامسلمان بود، کسی که برادرت را کشت. هیچ کس به شهیدانتان، تهمت بی دینی و بی بندوباری نزد. تو اگر حقت را خواستی به چشم هیچ کس، خس و خاشاک نشدی. بیگانه ها سرزمین تو را غصب کرده اند ، برادرت تو را به گلوله نبست. آری، درد تو دردیست گفتنی. شرم باد بر دردی که ما می کشیم! نمی دانید اینجا آزادی است که غصب شده، ما زخم خورده از خنجر خودی هستیم تو بگو درد مان را به که گلایه بریم؟ کی روز قدس می شود برای فلسطین ما؟

گنگی واژه ها

برای بیان احساسم به تو

تمام روز ذهنم
به دنبال واژه ها دوید  

و شب
وقتی از خستگی جان داد 

تنها یک دوستت دارم خالی
میان انگشتهایش له شده بود. 

 

 

عشق دست دوزه م

انگار بچه شده باشم به عروسک دختر همسایه حسودیم شده.

همیشه این جور موقع ها واسه اینکه غصه نخورم می رفتم سراغ آشغال پارچه های کمد خیاطی مامان.
می نشستم و واسه خودم عروسک می دوختم. هیچ وقت به قشنگی عروسک دختر همسایه نمی شده نه گریه میکرد و نه می خندید،حتی چشاشم باز و بسته نمی شد. اما اونقدر سوزن به انگشتم می رفت که با همه کم و کسری که داشت واسم از عروسک های مغازه ای  دوست داشتنی تر بود.  

  

حکایت عشقم مث همین عروسک دست دوزه،
 شبیه اون چیزی نیست که آرزوش رو داشتی
توی هیچ مغازه ای پیداش نمی کنی
قیمتش رو نمی دونی  

خواستنی میشه فقط چون

 جای سوزاناش روی انگشتهای دلت میمونه.

وبلاگ نویسان روزتان مبارک.

 

پنج وبلاگ منتخب از دیدگاه من:

پارازیت های یک ذهن:
گاهی دهانت باز می امدند از اعجازی که با قلمش میکند و میانه ی پستهای طولیش آب دهانم راه می افتد باور نمی کنم این همان حروف الفبا باشد و دلم می خواهد چشم بزنم  قلمش را.   

کوریون:
"پژواک می شوی در من ، ناچار می کنی که بر توده سنگی ، فریاد کرده باشم" 

قلاچ:
همه چیزش تک است از نام وبلاگش تا سبک نوشتنش!  

دیازپام:
 به خنده هایی تلخ عادتت می دهد و به گریه هایی از سر شادی! 

فیل‌سوف روانی:
از دردهای بلند می نویسد، که آه های من میانشان مقطع می شود. 

 

 

پ ن1: شانزدهم شهریور ماه، نهمین سالروز تولد نخستین وبلاگ فارسی ( وبلاگ سلمان ) خواهد بود که این روز ملّقب است به روز تولد بلاگستان فارسی. به همین مناسبت به عنوان عضو کوچکی از جامعه‌ی عظیم بلاگستان، پیشنهاد می‌کنم که علاوه بر انتشار پست ویژه‌ی روز جهانی وبلاگ، بلاگ‌نویسان فارسی زبان در روز شانزدهم شهریور ماه بصورت منسجم مطالبی را درباره‌ی «وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویسان ایرانی» در وبلاگ‌شان منتشر کنند. ( آدرس منبع) ، روز جهانی وبلاگ  

 پ ن2:چهار روز وقتم را  گرفت این حذف و اضافه ها، بعد از انتخاباتی که حق انتخابمان را به گُه برد

 دیگر حق انتخاب واژه ای ناملموس شده، نمی گنجد!  باور کنید خیلی سخت بود!
شرمنده‌ام از تمامی بلاگرهایی که جای نام وبلاگشان هرچند شایسته در بین این پست خالیست.   

برگ چهارم

زمین
من از تو آبستن دردی هستم
که هیچ گاه موعد زایمانش نمی رسد.

برگ سوم

 

در دستهای تو قحطی آرامش است
می دانم، تو بازهم بر دلشوره های من
نمک می پاشی.

به مناسبت ماه رمضان خدای مضاعف در دست بررسی

 خدایش سخت می گیری، اوضاع فرقی نکرده. 

خوب نگاه کنی می بینی این همون آقاست با زر مضاعف

 اینجا همون ایرانه با خفقان مضاعف
همون خیابوناست البته با درگیریهای مضاعف

ما همون مردمیم با خس و خاشاک مضاعف

کسی اعتراضی نداره، این همون پیاده رو هاست با عابران مضاعف

 ببین دنیای مجازیمون هم دست نخورده مث قبله منتها با فیلتر های مضاعف 

قبرستونم همون قبرستونه البته با مرده های مضاعف

 هنوزم بدحجابیم حتی با مقنعه های مضاعف 

 ما زنده ایم اما با آرزوی مرگ مضاعف

این مضاعفات یه هو به ذهن مبارکشون نرسیده بلکه این اضافات همون صندوقهای رایه با آرای مضاعف  

هرچند خودمون هم اضافی ایم اما باور کنی یا نکنی داریم میریم به سمت جمعیت مضاعف

راستی به مناسبت ماه مبارک رمضان پروژه خدای مضاعف هم در دست بررسیه. 

 

 پ ن: و ما چندین شعبه دیگه هم می زنیم به این میگن وبلاگ مضاعف به دلیل فیلتر مضاعف

و من حاصل معادله ای صفر شده ام!

 

 آدمها سه دسته‌اند و بودنشان در کنار یکدیگر حاصل ضربشان است.
دسته‌ی اول صفرند، دسته‌ی دوم یکند و دسته‌ی سوم بیش از یکند...
تو بیش از یکی و من...

 و من حاصل معادله‌ای صفر شده‌ام...
ضرب‌های دست من با تو همه حاصلشان بی منطق و با منطق صفر می‌شود...
فردا فصل شکفتن است. تا دیر نشده از باغچه کوچک دلم برو
اینجا ریشه هایت خفه میشوند.

 

 

برگ دوم

 

هوس دریای نگاهت
هوای چشمانم را
شرجی می کند.

بشر چقدر به درمان عشق درمانده است

کاش می دانستم با کدام افسوس می شود قلاده ای که "حال" به گردنم انداخته را بازکنم و برگردم به "گذشته"  و بو بکشم  ردپای خاطراتت را.
شروع کنم از آنجایی که آیه های جدایی بر دستهای من و تو نازل شد، و  زمین را برعکس بچرخانم  به عقب، آنقدر بچرخانم که خدا سرگیجه اش بگیرد و سرنوشت فراموش کند تا کجای زمان آمده بود.
برسم به جاییکه من باشم و تو... و یک پیاده رو که از ولع گامهایمان، تمام شب سنگهایش را شسته بود به چشمهای باران.

و آنقدر محکم  گره کنم انگشتهایم را در گرمی دست تو، که ذوب شوند در هم، و هیچ زمانی، زمان رفتن نباشد. و تو به تکرار نفس بریدنها و یکباره نشستنم کف آسفالت خیابان عادت کنی  و دست پایت را گم نکنی و کمک نخواهی از همه.
و هر صبح قرارمان سرجایش باشد میدان ونک و کوچه شانزدهم  را قدم بزنیم و تو بروی و من تنها تمام سراشیبی گاندی را بدوم و با 18 دقیقه تاخیر خودم را برسانم سر میزم.

و تکرار شود آنروز بارانی، وسط تاب بازی، پیاده شوی و از جیبت نشانه ی کلیشه ای یک تعهد را درآوری  و کلیشه ای جلوی تاب زانو بزنی وکلیشه ای تر  بگویی: – با من ازدواج می کنی؟ با شوقی کلیشه ای در چشمهایت و کلیشه  ای لرزیدن دستت از حدس نه گفتن من.

و باز از بریده شدن نفسهایم بی آنکه لای انگشتهایم را بو کشیده باشی طعم توتون سیگار دیشبم را حدس می زنی و  بگویی ماهکم به خاطر من و من بکشم به خاطر تو! به خاطر تمام دردهایی که کشیدم.

 و هی برویم و برگردیم و گمان کنیم تمام نیمکت های دونفره ساعی به قدم زدنمان حسادت می کنند! و آن روز بیاید که من یاد بگیرم دیگر هیچ کدام از بغض هایم را بی یک بغل باریدن روی شانه ات به فردا نسپارم و روبرویت بنشینم و بزرگترین دروغم را  در چشمهایت اعتراف کنم. دروغی که مرا به اینجا کشاند. به دور دست‌ترین نقطه کانونی از نگاه تو.

امروزی چیزی ندارم برای گفتن. جر اینکه تمنا کنم بخششت را چون هنوز زنده ام و متاسف برای  عشقی که از پدربزرگم نیاموختم وقتی مادربزرگ مُرد تنها یک هفته دلتنگی نفسش را بُرید اما من ننگ تمام این سه سال دم و بازدم را به سال چهارم می برم.

برگ نخست!

بلندتر هجایم کن
تا لحن صدایت گم نشود  

در سکوت چند ساله ی من
دستم را محکمتر بگیر
تا باور کنم دوباره خیال آمدنت را


نوازشم نکن که لانه ی عنکبوتهایم ویران میشود.
توهم عمیق من!  آرامتر بخند
می ترسم تمام شوی.

خاک کفشهای تو نان می شود سر سفره من!


کناره پیاده رو وایساده و با دقت کفشای همه رو نگاه میکنه. با خودش میگه: چقدر کتونی زیاده شده، کفشایی که واکس نمی خوان! از صب تا حالا دشت نکردم. به غزل  قول دادم حتما براش دفتر مشق بخرم، حالا پول نسخه ی  مادر به کنار،  شهرام خان دوباره با داد و هوار کرایه اتاقش رو می خواس، شنیدم مادر  نماز صبحی سر سجاده می گفت:
شرم دارم جلوی در و همسایه سر بالا کنم. ابراهیم، اگه زنده بودی”... و باز می زنه زیر گریه.
 آسمون هواش گرفته ، نگاش میکنم، تو رو به جد ننه زهرا نبار! دلم تنگ شده ننه زهرا، هنوز مزه نقل بیدمشکی آخری زیر دندونمه، هر روز روی چارپایه ی جلوی اتاقش می نشس، نمی دید
! اما صدای پای همه رو می شناخ. وقتی نزدیکش می شدم گره چارقدش رو باز می کرد دوتا نقل می ذاشت کف دستم: یکی واسه  خودت یکی هم ببر برای غزل، روشون چارقُل خوندم.
حالا که نیست چارپایه خالی جلوی اتاقش هی می زنه تو ذوقم . مادر دیروز رفته خونه طاهره خانوم پتو شسته میگه: مهدی، خوبم! دیگه کمرم درد نمی کنه! و شب تا صبح به خودش می پیچیه که ناله نکنه.  خدا رو شکر که غزل قدش به اجاق نمی رسه  منتظره شام، پای قابلمه خالی خواب رفته دوباره و نفهمیده باز مادر دورغ گفته مث اون روزی که  کفشش پاره شده بود گفته بود باید بزرگتر شی،. کفشای اندازه پای تو تموم شده، و غزل گریه کنان پرسیده بود: پس مریم از کجا  همش کفش نو میخره؟! پاش هم قد پای منه مامان! حسابی شرمندش کرده بود.

 احمد امسال ترازو خریده میگفت: "دیگه با قسم قرآن، کسی قرآن نمی خره! همه میگن یکی داریم." مرد و زن هی رد می شن و امروزم  هیشکی نمیذاره کفشاش رو تمیز کنم. کاظم سر چار راه منتظره که چراغ باز قرمز شه. بپره به جون شیشه‌ی ماشینای مدل بالا. گرسنمه ساعت از چار گذشته  امیر مث دیروز پیداش نیس نمی دونم کجاس! قسم می خورد :این رستوران که تازه باز شده همه مشتریاش مایه دارن! ندید بدید نیستن که غذاشون رو تا ته بخورن تازه  هم ماست داره هم نوشابه!

  مردی با  کفشای چرمی، با عجله از جلوم رد می شه. می پرم جلوی راهش  آقا... آقا....واکس بزنم. – نه لازم نیست. کمی اصرار می کنم با دست هلم می ده کنار و میره .
دیروز هشت سالم شد و غزل برام بادبادک درست کرد با آخرین برگ دفتر مشقش.ترسیدم هواش کنم نخ نازکش پاره شه طفلی غصه بخوره. شاید بهتر بود مثل تابستان پارسال نوشابه می فروختم. اما گفته بود که دیگه نسیه بی نسیه، از صب هنوز دشت نکردم. داد می زنم. واکسیه واکسی. کسی حواسش پرت من نمیشه. خانومی با چادر مشکی از داروخانه بیرون میاد.  میرم جلوی پاش- خانم واکس بزنم. دو تا بیست و پنج تومانی می گذاره کف دستم و می ره.
اونطرف پنج تا جوان از مغازه سی دی فروشی آقا کمال بیرون میآین:- این دوتا رو دیدی! –اینا که قدیمیه، پارسال دیدم.  میرم جلو یکشون که کفشاش واکس خوره ،- آقا کثیف شده، واکس بزنم. هم قهوه ای دارم هم مشکی. با نیشخند میگه: مگه نمیدونی الان مده. یه ماه گذاشتم تا این شکلی شده چی چی واکس بزنم؟ بعد هر پنج تاشون می خندن و می رن.
هنوز پول فرچه رو به اصغر آقا بدهکارم .  صدای آسمون سرم بلند می شه.  همه از ترس خیس شدن تند تر می رن پی کارشون اگه بباره من میمونم و یه پیاده روی خالی. دوباره قسمش می دم،  فقط به اندازه پول یه دفتر مشق صبر کن. حالیش نمی شه! حتی قسم جد ننه زهرا، هیچی جلو دارش نیست.  می باره و کفشای همه رو می شوره  و برق میندازه، اشکای من زیر اشکاش گم میشه. چقد دردش بزرگتره مگه؟!؟ نمی دونه خاک کفشایی که شُست نون میشد سر سفره ی ما.

من که حوا نبودم!

چرا تبعیدم کردی؟ گفته بودمت زمین را تاب نمی آورم. گفته بودمت دق می کنم... دیوانه می شوم گفت بودمت! و خودت خوب می دانستی!

یادم هست گفتی باید بروی. گفتم: به کجا؟ گًَفتی همین نزدیکیِ! زمین را می گویم. گفتم: تا به کی؟ گفتی: چندان طولانی نیست. گفتمت: چرا؟؟

نگاهم کردی و لبخند زدی. یادم آمد نباید می پرسیدم چرا! پرسشم بی پ اسخ ماند و فرشته ها مرا آماده رفتن کردند.

باورم نمیشد جدایی ام را. منتظر بودم که بگویی برگرد. اما ناباورانه از تو دور میشدم. طاقتم طاق شد فریاد کشیدم آخر برای چه؟ من چه کرده ام؟ خانه ام اینجاست. آواره ام مخواه. مگر قدر بودنت را ندانسته ام؟ از تو جز تو چیز دیگری خواسته ام؟ گندمی نخوردم. سیبی نخواستم. من که حوا نبودم؟؟

هنوز حرفهایم تمام نشده بود که سفرم آغاز شد. بلندتر فریاد کشیدم: دلتنگت میشوم. تاب نمی آورم. به زمین نرسیده خواهم مُرد. فرشته ها گفتند: آرام باش. در کوله بارت اشک گذاشتیم. دلگیر شدم. آخر آنقدر از تو دور شده بودم که باید پاسخم را از فرشته ها می گرفتم.

پایم که به زمین رسید... نمی‌دانم شنیدی یا نه که اولین بغضم را گریستم... فرشته‌ها دیگر نمی‌شنوند... بالهایم را میان راه گم کردم...من آن نبودم که بودم! امروز هرگاه کسی می‌پرسد کیستی... تنها پاسخم: نمی‌دانم است

نمی‌دانم. این آواره‌ی تبعید شده را چه بنامم؟؟

حال قرنهاست که آواره ی زمینم. با کوله‌باری لبریز از تنهایی... هرچه می‌روم نمی‌رسم...نمی‌دانم این زود برگشتن‌ها چرا اینقدر دیر شده! حال آمده ام بگویمت که اشکهایم برای این همه دلتنگی کافی نبود... گریستن دیگر تهی ام نمی‌کند.

روی این زمین جای تو عجیب خالی است... کوله‌ام بیش از اندازه سنگین است... می‌شنوی دیگر نمی‌خواهم بگریم... می‌خواهم برگردم!

کوتاه

 

آورده اند که از نشانه های آخروالزمان این است که

همه ممه ها را لولو میبرد

و بهشت میرود زیر کارخانه های تولید شیرخشک. 

--------------

روانشناسان بر این باورند

ممحود

از ممه مادرش خاطرات تلخی دارد. 

 

پ ن: اصطلاحا شیر سوخته شده.  

---------------

 میگم :مادرِ من، وب گردی،نه ول گردی!

 میگه: دوره و زمانه عوض شده واسه همچی اسم خارجی میذارن! 

کاتر سمیرا بود روی شاهرگ من! چرا؟

چشم باز کردم. چیزی یادم نمی اومد جز محدود خاطراتی مبهم! یکی به زور پلکم را به سمت بالا کشید و  حدود یکی دو دقیقه با چراغ قوه ای کوچک، عمق چشمام را بررسی کرد.

-هیچ تلخیِ‌دیده نمی شه!

- دخترم اسمت چیه؟ چند سالته؟ می دونی چند روزه اینجایی؟

و خروار خروار سوال آوار کرد روی سرم که دنباله ی هر کدامشان را که می گرفتم به نمی دانم می رسید.

نمی دانستم کجا هستم! چطور سر از اینجا در اورده ام. آنجا همه ی نگاهها لبریز از حس غریبی بود نسبت به یک غریبه!

پایین تختم پیرزنی که گره روسری اش کنار گوشش بسته بود و با لباس صورتی همرنگ لباس همه، اما نگاهش با همه فرق داشت، نگران بود و مضطرب. حتی گریه هم می کرد. – مریم خوبی! آب می خوری؟ رضا دوباره کتک زد!؟ و آمد نزدیکتر. همه چیز مبهم شد!  

------

نمی دانم کِی بود؟ دو نفر دستهایم را از دو طرف گرفته بودند و مرا با خود می بردند. یکی گفت: خودت راه بیا، الان می رسیم. – فشارش روی چند بود؟  

از میان دستشان سر خوردم زمین!

حالا روی تخت بودم مدام چک می زند توی صورتم. سیمهای از یک دستگاه بزرگ به تمام بدنم متصل شده بود. یک تکان هولناک، از خودم کنده شدم دست جاذبه به بی وزنی ام نمی رسید. باز فرو رفتم در فراموشی...

یکی داشت یک تخم مرغ آبپز را می چپاند توی دهنم. – بخور 4 روزه هیچی نخوردی دختر.امروز باید حرف بزنی.

مرا بردند به اتاق دیگری، مردی با کت و شلوار وارد اتاق شد نشست روبرویم ! بی مقدمه پرسید – می دونی اسمت چیه؟
فرو رفتم در فکر.

کمکت می کنم: شما خانم....... 22 ساله دانشجوی ترم......

یادم می‌آمد جسته و گریخته. دستم به افکارم نمی رسید.دانشگاه باهنر... خوابگاه... طبقه دوم... اتاق 128 من و سمیرا، سحر و نجمه، مکالمه ام با استاد، ساختن یک تابع، مازاد عرضه، نظریه دکارت،  کاتر سمیرا بود روی شاهرگ من! چرا؟

صدای پای خانمی با روپوش سفید قیچی کرد افکارم رو،
- حرف نمی زنه؟ - نه!

آقای کت و شلواری سرش و انداخت پایین روی برگ کاغذ چیزهایی نوشت و گفت: صبج و شب هر کدام یکی! 

-------

سن سکوتم یک هفته ای شد. امروز یاد گرفته بودم  آرام بخش ها را چطور توی سوراخ دندون شکسته ام پنهان کنم که وقتی می گوید بگو  "آ" هیچ چیز پیدا نباشد.

همه می خوابیدند و من ادای خواب در می آوردم. فاطمه خانم (پیزرنی که فکر میکرد دخترش هستم) هر شب شامش را می گذاشت کنار تختم. -مریم بخور، من سیرم!

ناهید هر وقت مرا میدید می پرسید: آینه نداری؟ و در جواب سکوتم، بازهم می گفت: خسیس نمی خورمش،می خوام ببینم رژم پاک نشده. بعد اخم می کرد می رفت.

زهرا روزی سه بار تخت همه را می گشت، بعد می ایستاد وسط سالن: "می دونم کدومتونه اگه تا یه رب دیگه خودت رو معرفی نکنی گزارش میدم.". ساناز مدام پلک می زد و با خودش می گفت: خاک تو سرت، همه رو دوست داره غیر از تو. بذار برم آب خورم الان میام به حسابت می رسم. فکر کردی... کبودت می کنم.

زهرا می گفت: اینا دیوونه ان. هرچی خواستی بگی به خودم بگو. من می دونم کی بهت گفته حرف نزنی به منم میگفت. من شماره پلیس آگاهی رو دارم. نترس.

فریبا همش می خندید. بعد مث پنکه زمینی سرش رو تاب میداد. بازم می خندید!

تهمینه میگفت: می دونی کی کشتش، خودم بودم. من بابام رو کشتم. بعد می رفت دستاش رو میشست.

میون همه اینا من نمی دونستم چکار کردم. حافظه ام رو کرم خورده، دیگه کمتر یادم میومد چه بلایی سرم اومد، کمتر می فهمیدم چرا از نفس کشیدنم سیر شدم، و یادم میرفت چه اندازه دلگیرم!

می دونستم اگر دوباره شوکه شم شوکم میدن تا پاکش کنن. مجبور بودم! کمتر شوکه میشدم.
-------

پرستار میگه: ملاقاتی داری، یه مرد به اتاقم نزدیک میشه، نه چندان شبیه تو، یادم می آید... اره برادرم است انگار، پرستار میگه اگه بیمار آروم بمونه اونم فقط 10 دقیقه. ما اجازه ملاقات نمی دیم شما هم چون سفارشی بودی.

کنارم نشست، دستم رو گرفت، حرف می زد و می خندید اما تو چشاش اشک حقیقی تر بود!

ده دقیقه گذشت، - بفرمایید آقا. ناامید از سکوت دو هفته ای من داشت میرفت.

آروم گفتم: نرو! منم ببــ‌ ـ . شکستمش، و ذره هایش پاشید وسط حرف ناتمامم

 ! –حرف زد. دکتر رو صدا بزنین.
---------------

و امروز عجیب پشیمانم از شکستنش.

نمی دونم دوهفته دیوانه بودم و سالها عاقل، یا سالها دیوانه ام و دو هفته عاقل بودم!

 

دی ماه ۱۳۸۶
بیمارستان روانی شهید بهشتی/ کرمان 

 


وسط خاله بازیمان بود که مُردی!

من بودم و الهام و برادرش محمود. داشتم عروسکم گلاب* را روی پایم می خواباندم. که الهام گفت: چایی ات سرد نشود.

و من استکان کوچک چینی که مثلا پر از چای بود را سر کشیدم با یک قند الکی! محمود توی چارچوب در ایستاده بود و خاله بازیمان را تماشا میکرد. الهام گفت: "داداشی چایی می خوری؟"  محمود فقط نگاه کرد و یه ترس لعنتی از چشماش ریخت توی دل ما!

از اتاق بیرون رفت و پشت سرش در و قفل کرد.  من و الهام در می زدیم و داد میزدیم: باز کن درو. صدای پای محمود اما از حیاط می آمد.

داشت به درخت انگور طناب می بست الهام گفت: داداشم داره تاب می بنده. گلاب را بپوشون بریم پارک!

 شبیه تاب نبود خیلی بالا بسته بودش  حتی قد خودش هم نمی رسید چه برسد به گلاب . سرش رو میان حلقه ای که با طناب ساخته بود کرد و بشکه کوچک زیر پایش را هل داد عقب. تا سه نشمرده بودم که صورتش سرخ شد. انگار می خواست از تاب به همین زودی پیاده شه! مدام با پاهاش دنبال بشکه می گشت!

دستش رو گرفت به طناب و میل عجیبی داشت به پاره کردنش، اما نمیشد. دست و پا می زد. از چشاش ترس بود که می ریخت کف حیاط.

الهام زد زیر گریه: " داداش اینجوری که تاب نمی خورن!"

کبود شد صورتش. رعشه افتاد به بدنش. انگاری محمود تاب نمی خورد تاب داشت محمود رو می خورد. دیگه با دستش نمی خواست باز کنه طناب رو، ترسش فرش شده بود توی حیاط. خودش اما  ساکت بود. خیره فقط به ما نگاه میکرد خیلی آروم.

انگار تازه یاد گرفته بود چطور با گردنش تاب بخوره!

تا مامان الهام برگشت محمود پشت پنجره با باد تاب می خورد و نمی گذاشت ما تاب بازی کنیم.

 

خدایم بزرگ شده ای

 

خدایم چقدر بزرگ شده ای، دیگر میان مشتم جا نمی شوی. بچه که بودم دستم راحت به تو می رسید. اجازه ای، اُذنی، اذانی نداشت حرف زدن با تو! به زبان خودم می فهمیدی حرفهایم را. آنقدر ها معروف نبودی که با دم زدن از تو، زیر دست و پای قدرتشان مردم را تلف کنند و با نامت بی گناه دار بزنند. آن روزها سبز بودی و سبز بودنت گناه نبود انگار.


اما حالا همه چیز فرق کرده. هزاران آیت روی زمین داری که نشان از همه چیز دارند الا تو. یادم هست شانه به شانه همه حیاط را می دویدیم اما حالا دستم نمی رسد به دامنت چه برسد به گردنت. حالا تو تا آسمان کشیده شده ای و من خودم را به زور روی زمینت می کشم. سخت شده ای، بزرگ شده ای.

بچه که بودم حتی نسرین عکست را لای کتاب فارسی اش داشت. اما آن یکشنبه ای که خانم معلم عکست را پاره کرده و گفت: "استغفرا.. خدا که عکس ندارد. احمق"

 و تو را از تمام برگهای کتاب نسرین گرفت. برای من و تمام بچه های کلاس بزرگ شدی، انگار کلاس پنجمی باشی، یا نه انگار خانم معلم باشی. من زنگ آخر تو را برای نسرین از زیر نیکمت های کلاس جمع کردم.
۹ ساله شدم تو خیلی بزرگتر شده بودی شاید صد ساله شاید بیشتر. گفتند: فقط عربی بگو، یعنی هرچه را از قبل به فارسی گفته بودم نشنیدی؛ نفهمیدی؟ گفتند: چادرت کو؟ وضو داری؟غسل گرفته ای؟ نجس که نیستی؟

باید صبر کنی اذان را بگویند، صبح، ظهر، عصر، مغرب و عشا به ترتیب بخوانی حمد، سوره، رکوع، سجود همه را در چارچوب قوانین. یادم هست آن روزی که قنوت را از بر نبودم تمام زنگ آخر را بیرون از کلاس منتظر ماندم  اما تو برای دلجویی ام نیامدی. بزرگ شده بودی و دیگر خیالت میان کوچکی ذهنم نمی گنجید.

دیگر مشتت توی دستم جا نمی شود، بیشتر از گنجایشم می ریزی میان دستهاسیم بودنت را، از لابه لای انگشتهایم هرز می روی.
این روزها من برایت قنوت می بندم. سجده می روم و به خاک می افتم و عربی حرف می زنم روان! حتی قنوت را هم بلدم. اما باز هم دلتنگت می شوم. دلتنگ فرو رفتن در آغوشت، نه در افکارم هنگام حمد و سوره خواندن هایم.
می گویند: "کفر می گویی" اما خدایم. من فقط دلتنگم برای آنچه خودت گفته بودی، از رگ گردن نزدیکتر به من.