چشم باز کردم. چیزی یادم نمی اومد جز محدود خاطراتی مبهم! یکی به زور پلکم را به سمت بالا کشید و حدود یکی دو دقیقه با چراغ قوه ای کوچک، عمق چشمام را بررسی کرد.
-هیچ تلخیِدیده نمی شه!
- دخترم اسمت چیه؟ چند سالته؟ می دونی چند روزه اینجایی؟
و خروار خروار سوال آوار کرد روی سرم که دنباله ی هر کدامشان را که می گرفتم به نمی دانم می رسید.
نمی دانستم کجا هستم! چطور سر از اینجا در اورده ام. آنجا همه ی نگاهها لبریز از حس غریبی بود نسبت به یک غریبه!
پایین تختم پیرزنی که گره روسری اش کنار گوشش بسته بود و با لباس صورتی همرنگ لباس همه، اما نگاهش با همه فرق داشت، نگران بود و مضطرب. حتی گریه هم می کرد. – مریم خوبی! آب می خوری؟ رضا دوباره کتک زد!؟ و آمد نزدیکتر. همه چیز مبهم شد!
------
نمی دانم کِی بود؟ دو نفر دستهایم را از دو طرف گرفته بودند و مرا با خود می بردند. یکی گفت: خودت راه بیا، الان می رسیم. – فشارش روی چند بود؟
از میان دستشان سر خوردم زمین!
حالا روی تخت بودم مدام چک می زند توی صورتم. سیمهای از یک دستگاه بزرگ به تمام بدنم متصل شده بود. یک تکان هولناک، از خودم کنده شدم دست جاذبه به بی وزنی ام نمی رسید. باز فرو رفتم در فراموشی...
یکی داشت یک تخم مرغ آبپز را می چپاند توی دهنم. – بخور 4 روزه هیچی نخوردی دختر.امروز باید حرف بزنی.
مرا بردند به اتاق دیگری، مردی با کت و شلوار وارد اتاق شد نشست روبرویم ! بی مقدمه پرسید – می دونی اسمت چیه؟
فرو رفتم در فکر.
کمکت می کنم: شما خانم....... 22 ساله دانشجوی ترم......
یادم میآمد جسته و گریخته. دستم به افکارم نمی رسید.دانشگاه باهنر... خوابگاه... طبقه دوم... اتاق 128 من و سمیرا، سحر و نجمه، مکالمه ام با استاد، ساختن یک تابع، مازاد عرضه، نظریه دکارت، کاتر سمیرا بود روی شاهرگ من! چرا؟
صدای پای خانمی با روپوش سفید قیچی کرد افکارم رو،
- حرف نمی زنه؟ - نه!
آقای کت و شلواری سرش و انداخت پایین روی برگ کاغذ چیزهایی نوشت و گفت: صبج و شب هر کدام یکی!
-------
سن سکوتم یک هفته ای شد. امروز یاد گرفته بودم آرام بخش ها را چطور توی سوراخ دندون شکسته ام پنهان کنم که وقتی می گوید بگو "آ" هیچ چیز پیدا نباشد.
همه می خوابیدند و من ادای خواب در می آوردم. فاطمه خانم (پیزرنی که فکر میکرد دخترش هستم) هر شب شامش را می گذاشت کنار تختم. -مریم بخور، من سیرم!
ناهید هر وقت مرا میدید می پرسید: آینه نداری؟ و در جواب سکوتم، بازهم می گفت: خسیس نمی خورمش،می خوام ببینم رژم پاک نشده. بعد اخم می کرد می رفت.
زهرا روزی سه بار تخت همه را می گشت، بعد می ایستاد وسط سالن: "می دونم کدومتونه اگه تا یه رب دیگه خودت رو معرفی نکنی گزارش میدم.". ساناز مدام پلک می زد و با خودش می گفت: خاک تو سرت، همه رو دوست داره غیر از تو. بذار برم آب خورم الان میام به حسابت می رسم. فکر کردی... کبودت می کنم.
زهرا می گفت: اینا دیوونه ان. هرچی خواستی بگی به خودم بگو. من می دونم کی بهت گفته حرف نزنی به منم میگفت. من شماره پلیس آگاهی رو دارم. نترس.
فریبا همش می خندید. بعد مث پنکه زمینی سرش رو تاب میداد. بازم می خندید!
تهمینه میگفت: می دونی کی کشتش، خودم بودم. من بابام رو کشتم. بعد می رفت دستاش رو میشست.
میون همه اینا من نمی دونستم چکار کردم. حافظه ام رو کرم خورده، دیگه کمتر یادم میومد چه بلایی سرم اومد، کمتر می فهمیدم چرا از نفس کشیدنم سیر شدم، و یادم میرفت چه اندازه دلگیرم!
می دونستم اگر دوباره شوکه شم شوکم میدن تا پاکش کنن. مجبور بودم! کمتر شوکه میشدم.
-------
پرستار میگه: ملاقاتی داری، یه مرد به اتاقم نزدیک میشه، نه چندان شبیه تو، یادم می آید... اره برادرم است انگار، پرستار میگه اگه بیمار آروم بمونه اونم فقط 10 دقیقه. ما اجازه ملاقات نمی دیم شما هم چون سفارشی بودی.
کنارم نشست، دستم رو گرفت، حرف می زد و می خندید اما تو چشاش اشک حقیقی تر بود!
ده دقیقه گذشت، - بفرمایید آقا. ناامید از سکوت دو هفته ای من داشت میرفت.
آروم گفتم: نرو! منم ببــ ـ . شکستمش، و ذره هایش پاشید وسط حرف ناتمامم
! –حرف زد. دکتر رو صدا بزنین.
---------------
و امروز عجیب پشیمانم از شکستنش.
نمی دونم دوهفته دیوانه بودم و سالها عاقل، یا سالها دیوانه ام و دو هفته عاقل بودم!
دی ماه ۱۳۸۶
بیمارستان روانی شهید بهشتی/ کرمان
اگه منظورت اون کامنتیه که گفتی دندونت اونجوری شد و یه جوری شده. من بهش جواب داده بودم و می خواستم تایید کنم اشتباهی حذفش کردم!! به همین راحتی. به همین خوشمزگی!!!
اون دو تا مینیمال دیگه هم لازم ندیدم تو کامنت ها باشه.
همه ی قضایا فقط همین بود!!
مرسی که نمی خونی پستام رو!
به همین سادگی به همین خوشمزگی!
سند شش دانگ آنجا به نام من است !!!
چه با اسم
چه بی اسم
دیدم همشون یه نفر بودن!
پس درست دیدم!
2 هفته توی بیمارستان روانی آخه چرا؟![](http://www.blogsky.com/images/smileys/001.gif)
لینکم کن لینکت می کنم اگر خدا بخواهد
پای خدا رو نکش وسط!
سکوتی از جنس نور ُ حریره شوق ُ یا شاید روزه سکوت
سکوت از خشم ُ سکوت از نفس ُ سکوت
سکوت ! یا شایدم فریاد
فریاد ُ اما ُ خاموش
سکوت از رنج بی پایان ُ سکوت
سکوت از درد بی درمان ُ سکوت
سکوت ُ آرام باش ُ ای خلایق این منم
چونین ساز و چونین راز و چونین بی پایان که منم
سکوت شوق ُ سکوت اشکها که منم
سکوتی چون کوه نشسته آرام ُ این منم
شمرم دقایق را هرچند زه من
بدزدیدند حتی زمان را ُ چه کنم ؟؟؟؟؟؟
گردشگره درویشی ایا بر من
باشد دیگرگون حال دیگر از عشق ؟ ُ چه کنم ...
(هر چی گشتم ویرگولو پیدا نکردم واسه همین از( ُ ) استفاده کردم)
فراز جان
گفتمت شعر ننویس. حرف بزن!
صبر کن ببینم... تو اصلا هم سن ما هستی؟ ما فقط 16،17 سالمونه ها...
یه سوال...
این مطلبی که نوشتی واقعا واسه تو اتفاق افتاده؟ نمیگم دروغ میگی سوءتفاهم نشه ولی منظورم اینه که خودت نوشتی این مطلبو؟ یا مثلا واسه تو هم اتفاقی شبیه این افتاده؟
اگه خودت نوشتی خیلی جدی بهت میگم برو نویسنده شو...! خیلی خوب بود... عین این کتابها... یه جورایی آدم خودشو میتونه بذاره جای شخصیت داستان... خیلی روشن بود...
نه من هم سن شما نیستم.
۲۵ سالمه.
ممنون بابت تمجیدی که از نوشتم کردی.
وقتی آدم می نویسه نویسنده است دیگه!
اگه منظورت چاپه کتابه که باید بگم
همین وبلاگ نویسی از سرم زیادیه.
همچین توصیف کردی که منم حس کردم تو اون ماجرا هستم.کاش تخیلی بود.
توی اون ماجرا جای کی بودی؟!
چی بگم؟!...
ای بابا شما چرا اینجوری میکنین؟!
اون دو هفته خیلی بهتر از بقیه عمرم بود.
hese badi dare miyon ona
sabke neveshtaneto dost daram adam hes mikone majera ro
ممنونم
آقا سیامک!
تو اون ماجرا من با تو قرار وبلاگی داشتم.
پس لابد منم دیر کردم؟!
حدس زده بودم از مدل نوشتنت(25سالته!)
چرا میگی از سرت زیادیه؟ وبلاگنویسی که بچه بازی شده... ولی خیلی حال کردم با پستات... قبلیه هم خیلی نویسنده گون(!) بود...
هرچند هم بچه بازی شده باشه
اما وبلاگهای پدر و مادر دار رو میشه با یه نگاه از دور شناخت!
-----
اینا همش انرژی مثبته که از سخنان شما
ریخته میشه توی وبلاگ من
واسه امروز بسه
ذوق مرگ شدم!
خیلی قشنگ نوشتی...یه جورایی آدم حس میکرد تو اون موقعیته...
همینجور ادامه بده دمت گرم!!!
شما چند نفرید؟!؟
هر چهار نفرتون فعالید؟!
نمی دونم چرا از این وبلاگهای گروهی خیلی خوشم میاد.
حیف که من هیچ پایه ای ندارم واسه خودم که دو تا شیم.
من حرف زدم ...
شعرش دزدی نبود .
فهمیدم نبود!
من قلم شما رو می شناسم.
۱
۲
۳
امتحان می کنیم آواتاور جدید را
شد!
ممنون که از بی خبری درم اوردی
داشتم تموم می کردم!
اگر تونستی لطفا دیگه هیچ وقت بی خبرم نذار
یکی از بدترین خاطرات زندگیم (بخون مُردگی) بود
یک آینه تمام عیار
کاش می دونستی
کاش می شد گفت
گفتی دیوانه یا عاقل!
از عقل هیچ وقت خوشم نیومده
اون هم دیوانه نبودن!
ولی تو عاشق باش
پرواز کن
گذشت اون روزا.
آسمون سقفش رو از سرمون برداشته!
کجا می خوای بپری!
خیلی وقته تف انداختم تو صورت عشق!
واسه همینه که هنوز دارم زندگی می کنم.
تو دی ماه ۸۶ رو خوب یادته. از من بیشتر!
کارم معلوم نیست. گاهی چیزی می نویسم که به نظرم میاد می تونم ادامش بدم، موضوع باز می کنم. گاهی هم موضوع باز می کنم (مثل دیوار نوشت) که می خواستم عکس هایی که خودم از در و دیوار شهر گرفتم که چند تا سوژه ی باحال گیر اوردم و عکس هم گرفتم که کار کنم که بنا به دلایلی فعلا بی خیال شدم.
بیشتر کارم عشقیه.
سکوت ُ و تنها نشستن به انتظاره شنیدن حقیقت .
روزه سکوت ُای کاش دین گنجایش اینرو هم داشت .
دهان با بوی مرداب . انتظاره شنیدن حقیقت ازش نمی ره .
این گوش شنواست که حقیقت رو به درستی بازگو میکنه.
حقیقت رو به درستی میسازه و به تصویر می کشه.
تا سکوت به سره حدی برسه که یکباره منفجر بشه ُ حتی با
یک کلمه ُ اما قدرت اینرو همراه داره که دنیارو به حرکت در بیاره ..
می بینم که عاقبت
قلم به دست گرفته و آپ کردید.
من اشتباهی نظر این پستتو تو پست اولت گذاشتم(ماجرا داره چرا!)![](http://www.blogsky.com/images/smileys/001.gif)
ولی
من اپم.
حالا گریه نکن
واسه همه پیش میاد.
منم اون روزی که دست انداختم گردن اون یارو جای داداشم
حسم یه چیزی تو همین مایه ها بود.
میدونی چیه ؟!!
هیچی !!!
فقط خیلی خوشحالم که باهات آشنا شدم ، آدمه عجیبی هستی ...
عجیب!![](http://www.blogsky.com/images/smileys/032.gif)
نه اینکه بینی م دوتا سوراخ داره و
وقتی میخندم دندونام پیدا میشه و
وقتی می خوابم چشام رو می بندمو
وقتی سردم میشه میلرزه تنم
همه بهم میگن عجیبی
نمی دونم!
راستی بینی شما چند تا سوراخ داره؟!؟
هنوز زوده شوخی نکنم؟
ببندم فکم رو!؟؟
این دستمال رو بگیر پاک کن او اشکا رو!
چرا آخه؟
دیگه اینجوری آپ نمی کنم بخوای گریه کنی؟
و غصه دنیا میریزه توی دلم که دی ماه ۱۳۸۶ از هیچی خبر نداشتم. همونطور که الان از خیلیا هیچ خبری ندارم.
سلام.
بابا شما که به دیوونه ها عالمی داری
دیگه چرا؟!؟
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/027.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/023.gif)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/004.gif)
بدون مقدمه..
لبخندی به پهنای عرض شونه الان گوشه لبمه...!!
به اضافه یک عالم تعجب و برق چشم و و و...
واقعا ناراحت بودم بخاطر اینکه اونجا دیگه ننوشتی و الان بشدت خوشحالم که بازم دارم نوشته هات رو لمس میکنممممممممممم
چه خوب شد زد به سرم و یه سرکی به خونه خاطره هام زدم...
خیلی خب....روده درازی کفایت میکنه..میرم که همه نوشته هاتو بخونم
درود بر تو
خوشحالم کردی...
میبینمت
همیشه به خونه خاطراه هات یه سری بزن
کشت ما رو ورد پرس
با این خطا هاش
میدونی چند بار اومدم نظر دادم
سند نشده
فحش داده
البته به شما که نه!
به سرور.
آپم!
اونجام الان!
ببین
آخه ببین :
، بازم گذشت ، بعدم این پستو دیدم ، خاب یه ذره عجیب بود واسم ، ولی در کل خوشم اومد ...
شما یهو تو وبه ما پیدات شد ، من فک نمیکردم یه وب نویسه با سابقه و حرفه ای باشی ، بعد اومدم اینجا ، بعد اون پسته خاله بازیو دیدمو اینجوری شدم :
ببخشید که در نزدم
آخه در باز بود فکر کردم مسجدی
امامزاده ای چیزیه
نه عکس ماه رمضون گذاشته بودی
خب ادم اشتباه میکنه
...
در کل خوشم به اینکه میگی خوشت اومده.
باز که کامنتا رو یکی کردی دختر :)
بابا شاید آدم بخواد رو یه پست خاص نظر بده !!!
هی....
چی بگم عزیز.. فقط نگفتی چرا؟؟
خوش اومدی
انشالله این آخرین خونه ای که اسباب رو می ریزم توش
داره از بلاگ اسکای خوشم میاد.
بوی اسمون میده.
گل جونم الان دیدم که نه.. بابلاخره کامنتا جداس :)
بوس بوس
می خواستم بگم
خوب شد دیدی دیگه نمی گم!
به رویت نیاور که من هستم
نگرانم نباش
به آتشی نگاه کن
که تا آسمان زبانه کشیده
تو که می بینی نه؟
دیوانه ها
دیگران را نمی بینند
نمی آورم! باش!